از روزی که از آزمون ارشد قبول شدم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ...
خب راستش خیلی برا قبولی زحمت کشیده بودم ، نزدیک یه سال همه سرگرمی هامو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار و فقط سرم تو درس و کتاب بود و میشه گفت آرزوم بود قبولی تو این آزمون .
کاش تو انتخاب شهرم یکم دقت میکردم ، حداقل اول شهر های تهران رو میزدم بعد تبریز رو .
درسته قبولی از شهر خودت یه امتیاز محسوب میشه و از همون اولویت اولم قبول شدم ولی وقتی فکرشو میکنم که بازم قراره دو سال از حسین دور باشم ناراحت میشم :(
این چند روزه خیلی دلم برا حسین تنگ شده ولی خوب مسافت دورمون باعث شده که کمتر همو ببینیم ، خیلی دوست داشتم پیشم بود باهاش کلی حرف میزدم ولی ....
مکانی را بهتر از «دلـــــــم» برایت ندارم !
تنگی اش را به بزرگی خودت ببخش!
هر سال وقتی ماه رمضون میشد و رابطم با خدا خیلی بهتر از پیش میشد ، مخصوصاً تو شبای قدر ، از خدا فقط یه چیز میخواستم ؛ حسینو ...
امسال دعاهام مستجب شده و بهش رسیدم . پس دعای امسالم هم باید عوض شه !
از خدا میخوام هیچوقت رابطمون مکدر نشه و همیشه همون عاشق و معشوق باقی بمونیم ، هیچ وقت از هم سیر نشیم .
میدونم که فقط خواستن خدا کافی نیست ، همیشه میگن از تو حرکت از خدا برکت . باید همیشه مراقب رفتار خودمون باشیم و خدا هم کمکمون کنه .
خدایا همیشه حسینو برا من نیگر دار و کاری کن تا وقتی زندم سایه اش رو سر من باشه . (به قول یارو : بگو خــب !)
آمین یا رب العالمین
دیروز یعنی 5 شنبه ، قرار بود بریم آزمایش . شب چهارشنبه خیلی استرس داشتم ، اصلاً نتونستم بخوابم . حالا که همه چی به خوبی و خوشی تموم شده بود اگه جواب آزمایش منفی میشد چی میشد ؟
بالاخره روز موعود رسید و باهم دیگه راهی بیمارستان شدیم .
قرار بود ساعت 12 جواب آزمایش رو بدن ولی مگه زمان میگذشت؟
وقتی پزشک داشت اسم اونایی رو میخوند که مشکل نداره آزمایششون ، کلی خودمو خوردم که اگه خدایی نکرده اسم ما داخل اونا نباشه چی میشه ؟ بالاخره اسم منو هم خوند .
زودی رفتم برگه رو گرفتم و رفتم پیش حسین .
جفتمون خیلی خوشحال بودیم ، اونم میگفت استرس داشتم و نگران بودم.
بعد آزمایش خیلی بهم خوش گذشت . اولین باری بود که بدون استرس و ترس باهم تو خیابون راه میرفتیم و رفته بودیم بازار .
قرار بود یه روسری برام بگیره بعد ِ کمی گشتن و چند تا جنس دیدن چیزی که انتخاب حسین بود و منم دوسش داشتم رو گرفتیم.
بعدش دادیم انگشترم رو کوچیک کنن . قرار شد یه خورده بگردیم تا آماده شه .
تو این مدت رفتیم بازار طلا فروشا حلقه های ست رو نیگا کردیم چند تایی رو هم پسند کردیم تا روز خرید یکی از اونا رو بگیریم ! ولی به قول حسین کیه که یادش بمونه !
تقریبا ساعت 2 بود که کارمون تموم شد و سوار تاکسی شدیم و سمت خونه راهی شدیم .
این اولین باری بود که حسین در حضور خانوادم و تنهایی میموند خونمون .
ناهار رو باهم خوردیم و حسین رفت تو اتاق من یخورده بخوابه !!!
ساعت تقریباً 4 و نیم بود که رفتم بیدارش کردم و راهی ترمینال شد .
یه خورده باهاش رفتم ولی چون سر درد زیادی داشتم و خسته هم بودم ؛ خودش گفت نمیخواد بیای سوار تاکسی که شد منم برگشتم خونه .
طفلی تو ترمینال خیلی علاف شده بود . زنیکه بهمون گفت برا ساعت 5و نیم بلیط هست هستش ولی ساعت تقریبا 7 و نیم راهی شده بود .
یه خورده باهم اسمس بازی کردیم ولی من از شدت خستگی وسطش بیهوش شدم !
بهش گفته بودم رسیدی خونه اسمس یده .
اسمس داده بود ولی چون خیلی خسته بودم متوجه نشده بودم .
الانم که فکر کنم خوابه .
خلاصه روز خیلی خوب و پرخاطره ای داشتیم .
دوسش دارم بیشتر از همه ی دیروزها .