بانوی خوشبخت

همه خاطرات خوشی که همراه حسین تجربه کردم

بانوی خوشبخت

همه خاطرات خوشی که همراه حسین تجربه کردم

10


از روزی که از آزمون ارشد قبول شدم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ... 


خب راستش خیلی برا قبولی زحمت کشیده بودم ، نزدیک یه سال همه سرگرمی هامو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار و فقط سرم تو درس و کتاب بود و میشه گفت آرزوم بود قبولی تو این آزمون . 


کاش تو انتخاب شهرم یکم دقت میکردم ، حداقل اول شهر های تهران رو میزدم بعد تبریز رو .


درسته قبولی از شهر خودت یه امتیاز محسوب میشه و از همون اولویت اولم قبول شدم ولی وقتی فکرشو میکنم که بازم قراره دو سال از حسین دور باشم ناراحت میشم :(


این چند روزه خیلی دلم برا حسین تنگ شده ولی خوب مسافت دورمون باعث شده که کمتر همو ببینیم ، خیلی دوست داشتم پیشم بود باهاش کلی حرف میزدم ولی .... 



مکانی را بهتر از «دلـــــــم» برایت ندارم !


تنگی اش را به بزرگی خودت ببخش!




9

 
 
دلم کمی خدا میخواهد امروز...

بی دغدغه کنارش بنشینم و ...

فقط سکوت باشد و من باشم و خدا

بعد خدا از من بپرسد چرا ساکتی؟ چیزی بگو ...

و من بگویم :تمام حرف های سنگین روی دلم را

بگویم ... بگویم !!!

آرزوهایم را و بعد دیگر ... دیگر ...

هرچه خدا بخواهد ... 
 
 

65227498498062419194.jpg


 


 

8

 

هر سال وقتی ماه رمضون میشد و رابطم با خدا خیلی بهتر از پیش میشد ، مخصوصاً تو شبای قدر ، از خدا فقط یه چیز میخواستم ؛ حسینو  ...

 

امسال دعاهام مستجب شده و بهش رسیدم . پس دعای امسالم هم باید عوض شه !  

 

از خدا میخوام هیچوقت رابطمون مکدر نشه و همیشه همون عاشق و معشوق باقی بمونیم ، هیچ وقت از هم سیر نشیم . 

 

میدونم که فقط خواستن خدا کافی نیست ، همیشه میگن از تو حرکت از خدا برکت . باید همیشه مراقب رفتار خودمون باشیم و خدا هم کمکمون کنه .  

 

خدایا همیشه حسینو برا من نیگر دار و کاری کن تا وقتی زندم سایه اش رو سر من باشه . (به قول یارو : بگو خــب !) 

 

آمین یا رب العالمین  

7

 
حوصــله خوانــدن ندارم...

حوصــله نوشتـن هم ندارم...

این همـــه دلتنـــگی دیگر نه با خــواندن کم می شود ، نه نوشـــتن!

دلـــم لمـــس آغوشت را می خـــواهد...

فقــــط همــــین...!! 
 

۶

دیروز یعنی 5 شنبه ، قرار بود بریم آزمایش . شب چهارشنبه خیلی استرس داشتم ، اصلاً نتونستم بخوابم . حالا که همه چی به خوبی و خوشی تموم شده بود اگه جواب آزمایش منفی میشد چی میشد ؟‌ 

بالاخره روز موعود رسید و باهم دیگه راهی بیمارستان شدیم .   

قرار بود ساعت 12 جواب آزمایش رو بدن ولی مگه زمان میگذشت؟  

وقتی پزشک داشت اسم اونایی رو میخوند که مشکل نداره آزمایششون ، کلی خودمو خوردم که اگه خدایی نکرده اسم ما داخل اونا نباشه چی میشه ؟ بالاخره اسم منو هم خوند .  

زودی رفتم برگه رو گرفتم و رفتم پیش حسین .  

جفتمون خیلی خوشحال بودیم ، اونم میگفت استرس داشتم و نگران بودم.   

بعد آزمایش خیلی بهم خوش گذشت . اولین باری بود که بدون استرس و ترس باهم تو خیابون راه میرفتیم و رفته بودیم بازار .  

قرار بود یه روسری برام بگیره بعد ِ کمی گشتن و چند تا جنس دیدن چیزی که انتخاب حسین بود و منم دوسش داشتم رو گرفتیم.  

بعدش دادیم انگشترم رو کوچیک کنن . قرار شد یه خورده بگردیم تا آماده شه .  

تو این مدت رفتیم بازار طلا فروشا حلقه های ست رو نیگا کردیم چند تایی رو هم پسند کردیم تا روز خرید یکی از اونا رو بگیریم !  ولی به قول حسین کیه که یادش بمونه !  

تقریبا ساعت 2 بود که کارمون تموم شد و سوار تاکسی شدیم و سمت خونه راهی شدیم .  

این اولین باری بود که حسین در حضور خانوادم و تنهایی میموند خونمون .  

ناهار رو باهم خوردیم و حسین رفت تو اتاق من یخورده بخوابه !!! 

ساعت تقریباً 4 و نیم بود که رفتم بیدارش کردم و راهی ترمینال شد .  

یه خورده باهاش رفتم ولی چون سر درد زیادی داشتم و خسته هم بودم ؛ خودش گفت نمیخواد بیای سوار تاکسی که شد منم برگشتم خونه .  

طفلی تو ترمینال خیلی علاف شده بود . زنیکه بهمون گفت برا ساعت 5و نیم بلیط هست هستش ولی ساعت تقریبا 7 و نیم راهی شده بود .  

یه خورده باهم اسمس بازی کردیم ولی من از شدت خستگی وسطش بیهوش شدم !  

بهش گفته بودم رسیدی خونه اسمس یده .  

اسمس داده بود ولی چون خیلی خسته بودم متوجه نشده بودم .  

الانم که فکر کنم خوابه .  

خلاصه روز خیلی خوب و پرخاطره ای داشتیم .   

 

دوسش دارم بیشتر از همه ی دیروزها .